خسته نوشت...!

مَنِ رَها...

یِ روزی اوج میگیرم...یِ روز در همین نزدیکی...

خسته نوشت...!

شرطی شدم به بد بودن این روزا...به این که حتمن باید چشمام تر باشه...باید بینیم سرخ باشه...دور چشمم پف کرده باشه...به این که شبا از خواب بپرم...به این ک مث دو سال پیش باشه...چرا نمیخوام بفهمم...ک عوض شده...همه چی...من ...تو...گوشیم حتی!!! حتی من هیچ ازت خوشم نمیاد...اما...شرطی شدم..ب فکر کردن اشتباهی...ب تظاهر... دیشب میپرسیدن دوس داری گربت کجایی باشه.گفتم شیرازی.تنبل باشه و خوابالو...ریلکس و راحت....یه رگه شیرازی کم دارم حس میکنم.باید میبود.لازم بود برام. همیشه تو این هوا دلم قدم زدن میخواس.تنها.دستام تو جیبم باشه و کلاه سوشرتم رو سرم...چشمام رو کفشام باشه...خیابون پر باشه از ادمای مث خودم...ک مث من چشماشون نم داره...دلشون نم داره...ذهنشون نم داره.... درس خوندنم شده یکی بود یکی خیلییی طولانی نبود.خدا بخیر کنه...همه چی رو...مگه تقصیر منه? مگه من فقط دلم میخواد زندگی کنم!? شاید هر کی بخونه بخنده...ک من تا ب حال نتونستم برا دل خودم پیاده روی کنم تنها...ک اجازه ندارم جز برا کلاسام تنها برم بیرون...خنده داره? نه? خنده داره ک زندگی کزدن رو تو اینا میبینم اما نمیشه...این که دلم میخولد خودم باشم و خودم.. تنها زندگی کنم گاهی...صبا غذای گربمو بش بدمو همونجور ک.دارم نازش میکنم چای تلخ پررنگمو با کیکی ک مامان برام فرستاده سر بکشم....ک بعدش به گلام اب بدم...با گلام حرف بزنم...قربون صدقشون برم...بعدشم برم سر درس و کتابام.... پس من کی قراره زندگی کنم? تا کی باید برا هر کاری جواب پس بدم? برا این ک.جرا صبونه نمیخورم.چرا برا نهار اشتها ندارم.چرا دور چشمام پُف کرده و دماغم قرمز شده...چرا بی حوصلم و اه میکشم.یا حتی چرا یهو شاد میشم... من میخوام برا خودم زندگی کنم...من باشم و گل و گیاهام...من باشم گربه ی سفید و چشم خاکستریم...من باشم و یه دوست عین خودم....ک کمی عاقل تر باشه فقط.... خدایا...میخوام زندگی کنم...جوری ک دوس دارم....توقع زیادیه? حرف زدن با "ز" خوبه.ادم همه درگیری هاش یادش میره. حس این اوا خواهریا بم دس میده.ازینا ک همس غیبت میکنن.محافظ گوشیَم دراوردم.این روکش نایلونیِ روشو.تازه میفهمم زندگی ینی چه:)) "ز" نمیدونس برادرش فردا صبه یا بعداز ظهر.با معادلات چند مجهولی حلّش کردم:-D بش میگم.زنده ای? میگه نه.یه مشت خل و چل جمع شدیم دور هم.والا:-D یه موضوع جالب ب ذهنم رسیده ک براش داستان بنویسم.جوششی بود! اصن ی وعضی:-D حالا ایشالا سر فرصت...موضوعش قشنگه به نظرم.فقط باس یه چیزایی رو یاد بگیرم! بولیز خواهرشو نشونم داد...از همونایی بود ک دوس داشتم...دلم نمیخواس دوس داشتنیام مال بقیه باشن...بولیز و شلوار خودشم نشونم داد...ابی بود....سبز هم بود...رنگش همونی بود ک دوس داشتم و باز هم به این فکر میکردم ک نباید دوس داشتنیام مال بقیه باشه....باید فقط مال خودم باشه... خواهرشون براشون گرفته بود...اون لحظه واقعن حسودیم شد...نه برا داشتن پیرهن چارخونه یا بولیز و شلوار ابی ک دوس دارم....برا این که کسی نبود ک ب یادم باشه...دوس داشتم من هم خواهر داشتم...ک سفر ک میرفت , اوردن یه سوغاتی خوب برای من هم جزو دغدغه هاش بود...ک با شوهرش میرفت و کلی مغازه رو برا پیدا کردن یه چیز خوب برا من زیر و رو میکرد... ک یه پیرهن میدید و من و توش تصور میکرد و میفهمید ک بم میاد یا نه...ک سلیقمو میدونست و حواسش بود ک چی دوس دارم و چی دوس ندارم...خواهر داشتم اگه, یکی دیگه بود ک جز مامان, میتونستم ب دلسوزی های مادرانش اعتماد کنم...ک عروسیشو ببینم...ک از دیدنش تو لباس عروس چشمام پر از اشک بشه و موقع رفتنش از خونه کلی گریه کنم و بغض داشته باشم...میدونم داداشی کمی ک بزرگتر بشه میتونه برام همینقد مهربوت و دلسوز باشه...اون دوس داشتنیامو میشناسه...سلیقمو میدونه...با این ک فقط 11 سالشه اما همیشه ب نظراتش راجب لباس و مو و ارایشم اعتماد میکنم...یا حتی راجع ب هر چیز دیگه ای...خیلی خوبه ک خوراکی عای مورد علاقمو میشناسه...از مدرسه ک برمیگرده برام لواشک میگیره...من داداشیو دوس دارم...کوچیکه هم خوبه...اما بزرگتره یه چیز دیگس...خدایا هوای همرو داشته باش,هوای خونواده ما رو هم همچنین...الان 03:05ِ...عجیب بی خوابی زده به سرم...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در  17 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 1:55  توسط badbadak